اولین انتخاب لباس
پسر قشنگم دیروز بعدازظهر با خاله و غزل رفتی خونه مامانی و بابایی و مامان ساناز هم از سرکار اومد اونجا و قرار بود شب خونه بابایی بمونیم که صبح بریم خرید، از ساعت 9 به بعد مدام بغض کردی و گریه که بابا بابا ما هم سعی میکردیم حواستو پرت کنیم ولی خوب باز یادت می افتاد. شب موقع خواب هم گریه کردی و آخر غزل هم اومد پیشت و به جای بابا مسعود بعد از خوردن شیر غزلو بغل کردی. الهی همه بابا و مامان ها تنشون سلامت باشه و سایشون بالای سر بچه هاشون. امروز به اتفاق خاله سارا و غزل و مامانی و البته همکاری همیشگی بابایی رفتیم خرید. در حال خرید بودیم که یهو دست من کشیدی و بردی جلو یه لباس وایستادی گفتی این این گفتم اینو میخوای گفتی آه گفتم آخه جنسش خ...